سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ آموزش و تفریحی | معرفی بهترین جاهای دیدنی ایران

نظر
نشسته بودم تو اتاقم و بارون بی‌وقفه به پنجزه میزد...از پشت پنجره با شیشه‌ی بارون زده چراغای توی باغ خیلی جالب شده بودن.‌..فک کنم یه نیم ساعت فقط داشتم به این منظره نگاه می‌کردم البته فقط نگاه چون ذهنم حسابی درگیر بود.

لباسم یه گوشه اویزون بود و موهای آشفته‌ی من که باید به حصار گیره درمیومد.

هرزگاهی گوشیم رو برمیداشتم و سیل پیام‌ها رو نگاه می‌کردم...

محمد پیام داد عروس نمیای پیشواز داداش مهربونت؟8ماه ندیدی منو...پیاماشو خوندم ولی جواب ندادم حقشه اون منو تو این گرفتاری انداخت...دوباره علامت خنده فرستاد اون استیکر که اینقدر ازش بدم میاد????

میدونست اعصابم بهم ریخته‌س بدتر اذیتم میکرد...‌دراز کشیدم رو تخت و گوشیمو پرت کردم اونور موهامو ریختم رو چشام که خیلی درد میکرد و سعی کردم بخوابم...

یهو یکی جفت لپای منو گرفت محکم کشید اومدم جیغ بزنم یادم اومد اونور توی شاهنشین سیبیل به سیبیل ادم نشسته??

خب اره منتظرید بگم این حرکت سبک از کیه‌....سارا خانووووووم

اولش محکم بغلش کردم...آخ دلم برا این دختره تنگ شده بود میخواستم محکم فشارش بدم ولی خب به فکر بچمونم بودم...گفت تو چرا لباس نپوشیدی؟

دیگه منو مجبور کرد لباسمو بپوشم موهامو بافت انداخت پشت سرم...گفت بیا بریم سلاااام کن...ببین آرمان امشب چه خوشتیپ کرده...

بعد حتی امون نداد یه لحظه جلو اینه خودمو چک کنم دستمو کشید برد داخل صورتم داغه داغ شد سرمو انداختم پایین...من دفعه اولم نبود خواستگار میومد نمیدونم چرا واسه این یکی اینقدر حالم دگرگون شد...

نشستم کنار سارا و محمد...محمد گفت خوبی؟ زبونم قفل کرده بود با سرم تایید کردم گفت من کدوم اتاق میتونم لباس عوض کنم دوباره با سرم به سمت چپ اشاره کردم...گفت اوه اوه این دیگه حرفم نمیزنه بامون دوباره خندید.

داشتم ذوب میشدم تا بزرگترا شروع به حرف زدن کردن...فکر کنم هر چیز که مهم بود رو بابام گفتن و اواسطش یه سری شوخیا رد و بدل شد که باعث صمیمیت بیشتر هر دو طرف شد و منم تونستم یکم از عطش صورتم کم کنم.

حرفای اصلی که تموم شد من برگشتم به اتاق و حالا نوبت خانواده داماده که حرف بزنه و به شرایط ما فکر کنه...

بعد از یکساعت از من خواسته شد با آرمان صحبت کنم...اول که نشستیم گفتم میدونین که جواب من منفیه دیگه؟؟؟ گفت بله ولی دوس دارم به من فکر کنید اگه ایندفعه با فکر به من گفتید نه اونوقت قبوله...

حرف زدیم حرفای عادی حدود 40 دقیقه...

رفتیم شام و ایندفعه دیگه قلبم آروم گرفته بود شب رو منزل ما موندن چون از اهواز اومده بودن و جایی رو نداشتن بمونن البته خیلی مقاومت کردن ولی خیلی خطرناک بود اگه میخواستن نصف شب دوباره راه بیوفتن.

??????????????????

پ‌.ن1: محمد خیلی اذیتم کردی نمیبخشمت مهربون.

پ.ن2: چقدر دلم واسشون تنگ شده بود...

پ.ن3: خداروشکر تموم شد.